تو را در عطر خفته تمام فصلها بدرود میگویم
تو را بدرود میگویم
تا فراسوی مرزهای تفیده ابهام
تا دوردستهای مهآلوده غریب
آن گاه که هستی در مدار تاریک خود
ساکن میشود
تو را در عطر خفته تمام فصلهای زندگی
که سرد و زیبا بر تو گذشتند
بدرود میگویم
و در قلب گشوده جادههای شسته در باران
صدای آخرین گامهای ضعیف تو را میشنوم
که در پرتو سرخ آفتاب مغرب محو میشود
همه چیز به پایان میرسد
چون معجزه روزی خوش در مرداد داغ سالهای دور
آن گاه که در فراخنای گسترده کشتزارهای زرین سحرگاه
گیسوانمان را به نوازش گرم باد میسپردیم
و در افسون و معجزه گلهای آرمیده در کوهستان
تکریم میکردیم
جدایی عادتی کهنه و تکراری است
و جادوی سپید عشق دیگر باز نخواهد گشت
وقتی آخرین گامهای تو در جاده گم شد
چشمهایم را بستم
و فرو مرده در خود چون ارکیدهای افتاده بر خاک حقیر
زیر نارونهای سرکش کهن
آنجا که آخرین گفتگوی محزون خود را
زیر سایههای آن فرو گذاشتیم، گریستم
و پنداشتم اشک چون باران سحرگاه
روح رنجور مرا تطهیر خواهد کرد
زانو زده در باد
چون شمعی نیمه جان در نبرد طوفان
در هر ستاره درخشان شب
و هر صورت زیبا در شهر که مینگرم
تو را نمییابم
هیچ ستاره و صورت زیبا شبیه تو نیست
و من بی نظاره چشمهایت
بی آنکه دستهایم به دستهایت برسند
تو را جاودانه در قلبم دوست خواهم داشت
و غرقه در موهبت شکوهمند یادهایت
دعاهایم را با شکوفه و برگ روان خواهم کرد
و در رویای دیداری دوباره به خواب خواهم رفت
شاید در نمای آینهها شکل سفید مبهم تو نمایان شود
نرگس رضایی
دسامبر ۲۰۲۰
نظرات
ارسال یک نظر