پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۲۵

تو ای سرباز زیبارو که ایستاده‌ای به جنگ

تصویر
    تو ای سرباز زیبارو که رو در رو، چشم در چشم ایستاده‌ ای به جنگ چون دلاور شرق برایم بنویس تفنگ‌ها برای کدام گل سرخ  شلیک  می‌شوند؟ آنجا  زندگی چه رنگی دارد؟ برایم بنویس فرشته‌ای به تماشای ماه می‌نشیند؟ کسی  برای زمین لالایی  می‌خواند؟ برایم  بنویس چند پروانه دیگر به خاک افتاد چند  خانه دیگر به خاکستر نشست چند بوسه پژمرد؟ چند  بهار دیگر گذشت و تو هنوز برنگشته‌ای آخر ین  بار تو را در بهاری سبز بدرود گفتم بر  تو چه می‌گذرد؟ امروز  که برف گیسوانم را سپید می‌کند تو را در خواب‌هایم دیده‌ام روی شانه‌های نقره‌ای ماه خفته بودی تو را در خواب‌هایم بوسیده‌ام  به  زلال   روشن یک قطعه نور وقتی  باران آخرین اشکش را  بر  شهر پیشکش می‌کند تو ای سرباز زیبارو که ایستاده‌ای به جنگ برایم از رازهایت بنویس ستاره‌ هایی که نشان گ ذاشتیم و گم شد این  نبرد آخرین ماست تو برای خانه می‌جنگی و  من برای رویاهایمان فاصله دور و نبرد بی پایان بهشت رویای ما نبود باید  گفته بودم  که  قلب من اینهمه را تا...

به یاد آور کودک بی‌پروای درونم

    به یاد آور  کودک  بی‌پروای درونم آن  کشتزارهای زرین خفته در عطر بامداد را در  میانه مرداد داغ سالهای دوردست آن  هنگام که زمین از هرم نفس‌های خورشید ترک  بر می‌داشت و  تو  رها در أمواج آشفته گندمزار گیسوان حنایی‌ات را به نوازش گرم باد می‌سپردی وقتی  هنوز غرقه در رویاهای شیرین فردا در  پی قاصدک‌های سپید  شادمانه می‌دویدی و  در  امتداد رنگین کمان دستهای مهربان خدا را می‌جستی گویی ابدیت در برابرت آغوش خواهد گشود و  چون  پریان خوشبخت قصه با  کجاوه بلور تو را تا قصر ابرها خواهد برد به  یاد آور کودک  بی‌پروای درونم آن  رودهای روان نقره‌ای در مرداد داغ زندگی را وقتی  که دست‌هایت  هنوز  بوی سیب می‌داد و  غم  سرزمینی دوردست بود در  سایه‌های آبی  صنوبرهای سرکشیده جنگل به  یاد آور  آخرین  اشک‌های باران را که  بر نیلوفرهای وحشی دریاچه پیشکش می‌کرد و  گل  سرخی که بر موهای عروسکم می‌بستم تا قلب زمین گرم شود به  یاد آور آن روز...

تو را در عطر خفته تمام فصل‌ها بدرود می‌گویم

تو را بدرود می‌گویم تا فراسوی مرزهای تفیده ابهام تا دوردست‌های مه‌آلوده غریب آن گاه که هستی در مدار تاریک خود ساکن می‌شود تو را در عطر خفته تمام فصل‌های زندگی که سرد و زیبا بر تو گذشتند بدرود می‌گویم و در قلب گشوده جاده‌های شسته در باران صدای آخرین گام‌های ضعیف تو را می‌شنوم که در پرتو سرخ آفتاب مغرب محو می‌شود همه چیز به پایان می‌رسد چون معجزه روزی خوش در مرداد داغ سال‌های دور آن گاه که در فراخنای گسترده  کشتزارهای زرین سحرگاه گیسوانمان را به نوازش گرم باد می‌سپردیم و در افسون و معجزه گل‌های آرمیده در کوهستان تکریم می‌کردیم جدایی عادتی کهنه و تکراری است و جادوی سپید عشق دیگر باز نخواهد گشت وقتی آخرین گام‌های تو در  جاده گم شد چشم‌هایم را بستم و فرو مرده در خود چون ارکیده‌ای افتاده بر خاک حقیر زیر نارون‌های سرکش کهن آنجا که آخرین گفتگوی محزو ن خود را زیر سایه‌های آن فرو گذاشتیم ، گریستم و پنداشتم  اشک چون باران سحرگاه  روح رنجور مرا تطهیر خواهد کرد زانو زده در باد چون شمعی نیمه جان در نبرد طوفان در هر ستاره  درخشان شب و هر  صورت زیبا در شهر که می‌نگرم تو را...

تو نیستی و جهان خاموش است

  تو نیستی  و جهان  خاموش است  ای آرمیده در سایه‌های تیره تاک تو را تا فراسوی زمان تا گستره ناپیدای جاده‌ها  و فصل‌ها صدایت می‌زنم در حزن آلوده شهر  در امتداد سبز تمام کوچه‌های شسته در باران صدایت می‌زنم و در  ازدحام چشم‌های  بی‌فروغ ترس‌خورده خیره ‌می‌مانم شاید چشم‌های روشن تو باشد که خوشبختی را در أعماق درخشان خود به ارمغان می‌آورد من تمام گل‌های شهر را بوییده‌ام  شاید در گلبرگی افسرده یا در افسون سرشار رزهای قرمز خفته در آفتاب عطر تو زنده باشد تو را در چشمان رهگذران  و عطر  تمام گل‌های شهر  می‌جویم  و بی‌قرارم  چون ابر روان تیره‌ای که نه می‌بارد  و نه  خاموشی می‌گیرد نه فانوسی نقره برای شبانگاه و نه  رویایی روشن که نجاتم دهد سیاهی حقیقت عریانی است که پیش رویم چشم می‌گشاید بی تو جهانم از هیچ معلق است و فصل‌ها  از من عبور می‌کنند در باران‌های سرد شبانه و تندبادهای  وحشی ویرانگر که پشت پنجره زوزه می‌کشند و قلبم  را از اندوهی تلخ سرشار می‌کنند رنگ باخته‌تر از زخمی پنهان که او نام دارد ...

مسحور کدام چشم زیبا شدی

هزار نامه عاشقانه  و تو یک پاسخ نمی‌گویی  ای تکرار شده در اشک‌ها و لبخندهایم  مسحور كدام چشم زیبا شدی! كه چنین با من بیگانه می‌نمایی  تو را در رازهای شبانه‌ام دعا كرده‌ام چشم‌هایم هنوز از هرم یادها می‌سوزند بگو جاده‌ها در كدامین قاره شب تشنه‌اند  كه من بغض‌هایم را بدان سو ببارم  برگ‌ها از شاخه جدا می‌افتند و تو از من پاییز امتداد پریشانی من است  نرگس رضایی پاییز ۱۳۹۳ 

این نبرد آخرین من است

فریاد نمی‌زنم  سکوت می‌کنم  و زانو می‌زنم  در برابر شب من خسته‌ام  و جنگ تمام نمی‌شود  معجزه‌ای در کار نیست  مرا خواهند کشت نه یک بار نه با یک گلوله  مرا خواهند کشت هزار بار با هزار زخم  این نبرد من نبود  زخم‌هایم عفونت کرده‌اند  رویاهایم در ذهنم یخ زده‌اند  بی هیچ قصه‌ای  بی هیچ رویایی  ذوب شده‌ام در گذار مجهول زمان  و شک می‌کنم  به خون سردی که  زیر پوستم می‌دود  به مادرم دروغ می‌گویم  که هنوز ایستاده‌ام  که هنوز صورتم زیباست او نمی‌داند جنگ بی‌رحم است و دشمن شرم نمی‌شناسد  او آرزوهای زیبایی برای من داشت  و هر روز برایم دعا می‌کرد این عادلانه نیست یک زن و یک لشکر من زخمی‌ام  و در ذهنم فرو ریخته‌ام در جنگ، رویا نیست عشق نیست پیروزی نیست هر جنگی که آغاز می‌شود  فقط یک پیام دارد زانو بزن  و غرورت را به باد بده فریاد نمی‌زنم زانو می‌زنم  و در خود فرو می‌ریزم  نرگس رضایی ۱ فوریه ۲۰۲۵